دیگر نمی توان بازگشت بلعیده باتلاق ردپاهایی را که سایه ها بر پشتش سنگینی می کردند و نجواها در گوشش پچ پچ چشمانم را می بندم کودکی در ذهنم تاب می خورد چشمانم را باز می کنم جوانی با پیری الاکلنگ بازی می کند تو بی تاب صدایم می زنی من هنوز دستانم به زندگی آلوده است. ***
درباره این سایت